محمد مهدیارمحمد مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

شیرین ترین بهونه ی زندگی من

19 ماهگی پسرم

پسر نازنینم 8 بهمن تولد 19 ماهگیت با تاخیر مبارک خاطرات قشنگتو برات مینویسم تا شاید اندکی درک کنی که مادر بودن برای تو چقدررررر زیباست.... تازگیا داری سعی میکنی جملات دو کلمه ای بسازی. اینقدر دوست داشتنی میشی وقتی داری تلاش میکنی و تمرکز میگیری وگاهیم وسطش کلماتو قرو قاطی میگی که از شدت هیجان صدای من و بابا به آسمون میره چند تا از کلمات جدیدت: آقا بیا آله مَلَ(خاله مریم) آله اونننن(خاله جون) دایی مَمَ(دایی محمد) ماما بابا اَلامممممم(مامان بابا سلام) نی نی! بابـــــّــا(نی نی! ای بابا) با اخم شدید و کلا بجز کلمات معدود اکثر کلماتو تکرار میکنی پسر خوشگلم خیلی دوست داشتنی میشی وقتی سلام میکنی. از خواب که بیدار ...
15 اسفند 1392

18 ماهگی و مریضی سخت

پسرکم مامانو ببخش که هر روز گرفتار تر از روز قبله و الان نزدیک 3 ماهه که وبلاگتو آپ نکرده از پایان 18 ماهگیت بگم که درست یک ساعت بعد از واکسن زدنت که خودش غول واکسنهاست دچار یه اسهال شدید ویروسی شدی و بعدشم استفراغ.حدود یه هفته اسهال شدیدت ادامه داشت و تب و بی قراری واکسن هم بهش اضافه شده بود.این بیماری ویروسی یکی از سخت ترین مریضی هات بود در تمام این هجده ماه. درست روزهای شهادت امام رضا و حضرت رسول بود که شب و روز سختی رو گذروندیم. از بیحالی شدید دایم ناله میکردی لب به هیچی نمیزدی حتی آب و شیر.فقط ORS با سرنگ میدادم بهت که اونو هم بلافاصله دفعش میکردی.هربار همراه با دفعت بی تابی شدیدی داشتی و هربار دلم آتیش میگرفت حال و روزتو که میدیم...
27 بهمن 1392

کارهای جدید در هفده ماهگی

یه عالمه کلمه جدید یاد گرفتی وتقریبا بیشتر کلمات ساده رو تکرار میکنی: داداخ(اتاق)...نق(نخ)...پلو(پُ پُ)...ناق(ناف)...دُ دِ(روضه)...آبوش(آبگوشت)...بیش(صندلی)...قُ(گل)... آبیز(آب بازی)...دَ دَ(دفتر)...اَبز(سبز)...اَبس(اسب) ویه کاری که خیلی دوسش دارم اینه که وقتی میپرسم مهدیار مامانو دوس داری؟ حتی اگه در حال گریه باشی بدون مکث و معطلی محکم وقاطع بانشانه تایید سر جواب میدی: آله که معنیش همون بله ست...بابا رو دوس داری؟آله....خاله رو دوس داری:آله.... ....و کلا همممممممممه رو دوس داری. دیگه بیشتر لوازم خونه رو میشناسی و همینطور اتاقا و آشپزخونه رو...تو سفره انداختنم که همیشه کمک مامانی. ازت میپرسم مهدیار برات غذاتو بیارم؟بازم س...
23 آذر 1392

هفده ماهه شدی گل قشنگم

مهدیار من 17 مااااااه گذشت از روزی که با اون قدم های کوچیکت پا گذاشتی تو این دنیای بزرگ...که ازون روز تابحال دنیا با تمام بزرگیش برام یذره شده در مقابل کوچکی قدم هات. گل زیبای مامان،قدم های رنگین تو دنیای منو نقاشی کرد...و دنیام شد یه نقاشی شاد و زیبا. خدای بزرگم دنیامو خیلی دوست دارم...خدایا ممنونتم که منو لایق نگهبانی ازین فرشته کوچولوت دونستی. پسرک مهربونم،با تو بودن لذتی داره که هیچ جای دنیا نمیشد این لذتو تجربه کرد. مهدیار نازنینم،هر روز شیرین و شیرین تر میشی و بزررررگتر! هر روز با یادگیری یه عالمه چیزهای جدید غافلگیرم میکنی...با هر کار جدیدی که یاد میگیری لبخندی از اعماق وجود بر لبانم نقش میبنده و در کنارش یه غصه کوچولو تو ...
23 آذر 1392

اولین طرقدر

سلام پسر گل مامان امروز روز نیمه شعبانه و ٥روز دیگه مونده تا تولدت. من وتو وبابایی امروز 3تایی رفتیم طرقدر....امسال با تو خیلی خوش گذشت پسرنازم یادمه پارسالم نزدیکای بدنیا اومدنت 2-3 باری آورده بودمت اینجا..وای چه روزایی بود!!! اینقده ذوق کرده بودی دست و پاهاتو میزدی تو آبا وکلی کیف میکردی و یه عالمه خاک وسنگ خوردی من وبابا هم همش دنبال تو بودیم که سنگ ریزه ها رو نخوری یا 4دست وپا نری تو آب. که البته چند باری فرار کردی از دستمون و من یه 3-4 باری لباساتو عوض کردم.  اینم چند تا عکس از تو و بابا....خودمم عکاس بودم و توعکسا نیستم               ...
13 آذر 1392

عزادار امام حسین(ع)

پسر کوچولوی مامان امسال به مناسبت محرم و مراسم شیرخوارگان حسینی واست یه دست لباس خریدیم که اونجا پوشیدی اما نشد ازت عکس بگیریم.اولش با چفیه و سربندناراحت بودی و ازسرت در می آوردیشون...اما شب تو خونه خودت باذوق رفتی برداشتی و ازم خواستی رو سرت ببندم...کلی ذوق میزدی و شروع کردی به سینه زدن... این چند تا عکس رو تو خونه مامان جون ازت گرفتم که چون همش درحال حرکت بودی زیاد واضح نشد وبابا هم از ترس اینکه سربندتو در نیاری هول هولکی بست: روز تاسوعاهم دوباره لباسهای زیباتو پوشیدی و رفتیم تو خیابون تا دسته ها و سینه زنی ها رو ببینی که بشدت محو تماشا بودی و سخت شگفت زده...طوری که هرچی باهات حرف میزدیم و صدات میکردیم اصلا انگار نه انگار: ...
12 آذر 1392

16 ماهگی

پسر عزیز و دوست داشتنی من امروز٨ آبانه و 16 مین ماهگرد تو...16 ماهه که زندگیم با حضور تو رنگ و بوی دیگه ای داره. امروز یکی ازون روزاست که وقتی لحظه لحظه نگات میکنم دوس دارم زمان رو متوقف کنم تا این لحظات شیرین تموم نشه و روزی هزار بار میگیرمت تو بغلم و محکم فشارت میدم اینقدر که خودتم شاکی میشی. مهدیار قشنگم عاشقانه دوست دارم و می بالم به خودم برای داشتن تو. امروز ازون روزاست که خیلی ماهی و آقا. واسه خودت میری و میای و یه لبخند شیرین همیشه گوشه لبته. گاهی با مامان جون یا بابا که در مورد تو حرف میزنیم با اینکه سخت مشغول بازی هستی زیرزیرکی گوش میدی  و جاهایی که میفهمی مربوط به خودته با اون زبون کودکانه ت آروم تکرارمیکنی.ک...
12 آبان 1392

در آستانه ی 16 ماهگی

مهدیار جون مامان الان دیگه حدود 15.5 ماه سن داری.خیلی وقته که واست مطلب ننوشتم این روزا دیگه خیلی بیشتر از قبل حرف میزنی،اسم باباتو چند ماهی هست که میدونی صدای بیشتر حیوونا و اعضای بدنتو میشناسی و معنی خیلی از جمله ها رو میفهمی و موبه مو اجرا میکنی.   تازگیا یادگرفتی تندتند دور خودت میچرخی و سرت گیج میخوره و بعدشم میفتی و باصدای بلند میخندی....پسر نازنینم صدای خنده های شیرین کودکانه ت واسم دلنشین ترین آهنگ دنیاست.واست ضبطشون کردم که بزرگ شدی گوش بدی و حرفمو باور کنی. هرلقمه که غذا میخوری البته اگه بخوری از تک تک آدمای دوروبرت میخوای که واست دست بزنن. تو کارای خونه هم که جدیدا خیلی کمکم میکنی جاروبرقی رو از دستم میگیری و خود...
9 آبان 1392

مسافرت شمال

 اوایل مهر امسال برای اولین بار یه سفر بیادموندنی و درعین حال پر دغدغه رو با حضور تو تجربه کردیم...خونواده ما و مامان جون و خاله مریم و عمو مهدی  وخونوادشون که تو یه مجتمع رفاهی که به کارکنان افضل توس از طرف موسسه بابا بهمون داده بودن توی محمودآباد مقیم شدیم و در آخر سفر هم توی بابلسر مادربزرگ و عمو و پسرعمو هم بهمون اضافه شدند که باحضور اونا خیلی بیشتر بهمون خوش گذشت. سفر خوبی بود و خدارو شکر که مریض نشدی فقط بشدت بی اشتها شده بودی و البته شبا هم یه مقدار بیقراری میکردی. دریا رو خیلی دوس داشتی و با تمام قدرتت به سمتش میدوییدی و اجازه نمیدادی که جلوتو بگیریم واسه همین زیاد جرات نداشتیم ببریمت لب ساحل.و مجبور بودیم بیشتر...
30 مهر 1392